یست دقیقه نمی توانید چیز چندانی بنویسید ، اما میتوانید درست و حسابی
نوشته هایتان را خط بزنید .
این نصیحت اعالیی بود ....خدا میداند سوال های تاریخ را با چه مهمالتی
پاسخ دادم ، اما در بخش سوال های عمومی یکی بود که به درد من می
خورد _ آیا نقاشی بهتر میتواند واقعیت طبیعت را بر مال کند یا شهر ؟ _
تصور میکنم پاسخم به همین سوال سبب شد که مرا بپذیرند .
دوره ی چهارساله ی تحصیالت عالی در آکسفورد زمینه ی مناسب را برای
پرورش استعداد های وی فراهم نمود . البته جا افتادن او در محیط تازه به
سادگی صورت نگرفت : اولین احساسی که آکسفورد در من برانگیخت ،
تنهایی و حیرانی بود...تصور میکنم که ناتوانی من در همراهی با جمع ، از
طرف همدوره ای هایه به حساب خودبینی و تکبرم گذاشته میشد ، گرچه ؛
تنها عامل آن دلهره بود و بی تجربگی . گویی آن کالم جادویی که انسان به
یاری اش میتواند در های فعالیت گروهی را بر خود بگشاید ، بر من با همه
ی تواضعم پوشیده مانده بود .
تنهایی مفرط سبب تشدید برخی اشتغاالت ذهنی بیمارگونه در او گشت : از
شانزده سالگی به بعد ، بار ینگین این تنهایی که از کودکی بدوش میکشیدم ،
برایم بسیار آزار دهنده شد ....تنهایی از این پس نه تنها مرا به افسردگی می
کشاند ، بلکه احساس حیات را هم در من می کشت . در این مواقع دیر هیچ
چیز برایم ارزش تامل نداشت . در وضعیتی که من داشتم ، کم کم به یک
بیمار هیپوکندریا بدل شدم . چند سالی میشد که گاه به گاه این باور نزدیک به
یقین در من سر بر می داشت که به زودی افلیج می شوم و می میرم ... به
امید اینکه شاید خستگی مفرط بتواند اضطرابم را فرو بنشاند ، به پیاده روی
های بسیار طوالنی می رفتم . اما هیچ چیز نمی تواند اندیشه ی افلیج شدن
عاجل را از سرم بدر کند.
با این همه ، قابلیتها و استعداد هایش دیر و زود را گریز از این تنهایی آزار
دهنده را بر وی گشود . دوستانی یافت و توجه خاص استادان نیز بدو
معطوف گشت . در آکسفورد بود که اونوشتن اولین کتابش ، نوزایی گوتیک